۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

همه چیز به جهانم باز می آیند،عشق ،رویا ،رفتگان و حتی زمان .اما نه امید

((همه چیز به جهانم باز می آیند،عشق ،رویا ،رفتگان و حتی زمان .اما نه امید.))
اوسیپ ماندلستام

1970
-            15 اوت
-  هفتم این ماه در ساعت شش و بیست و پنج دقیقه لاریسا پسری  به دنیا آورد آندریوشکا پس از یک ماه تاخیر آمد ، اما زایمان آسان بود.امروز آنها به خانه آمدند... آندریوشکا هفت روز دارد اما شبیه بچه های یک ماه است. بیشتر آرام است و گریه نمی کند.
-     5 سپتامبر
آندریوشکا صبح ها می خندد. حقیقت چیست و شناخت ما از حقیقت کدامست؟
چیزی انسانی است که هم ارزی در اصطلاح ابژکتیو،فراانسانی و مطلق ندارد و چون انسانی است محدود است و بسته در چارچوب فضای زندگی آدمی .میان انسان و جهان هستی چه پیوندی است؟لائودزه گفته))قدرتمندترین چیزهای جهان را نمی توان دید ، شنید یا لمس کرد )).انسان باید آرمانی پیش رو داشته باشد تا بتواند بدون آزردن دیگران زندگی کند.آرمان معنوی.همچون مفهوم اخلاقی از قاعده و قانون .اخلاق در دل ماست .اگر نباشد در هم می شکنیم.
1973
-29 ژانویه
سولاریس 5 فوریه در مسکو به نمایش در می آید ، در سینمای صلح و نه در سینما های اکتبر و روسیه .باشد.آنها فیلم را در حد بهترین سینماها ندانسته اند.بدبخت ها .بروند همان گراسیموف لعنتی را در سینمای روسیه ببینند.من هم تقاضایی از آنها ندارم.البته که روز نمایش نخواهم رفت.من کار خودم را کرده ام، چه باک.آنها به من نیاز  ندارند.آدم باید بالاتر از  آنها باشد.من تارکوفسکی هستم.تارکوفسکی فقط یکی است ، برخلاف گراسیموف که اسمش مترادف است با یک لشکر.کار من این است که فیلم بسازم و  وارد بازی آدم های به اصطلاح هنرمند نشوم ...اصلا برای روشن شدن وضعیت خودم باید روز روشن (آینه) را بسازم .هنوز اسم فیلم را به دقت مشخص نکرده ام ...اثر سینماتو گرافیک پیش از هر چیز کاری است که نمی تواند در هیچ شکل دیگری بیان شود.یعنی فقط باید با ابزار سینما ساخته شود و هیچ چیز جز سینما.
-30 سپتامبر
کوروساوا را در استودیو دیدم و با هم ناهار خوردیم .اوضاعش جور نیست.به او حتی فیلم کداک هم نداده اند و در عین حال می خواهند  قانعش کنند که سینمای شوروی معرکه است...دیگر باید مطمئن شده باشد که اینجا همه به او دروغ می گویند.
-31 دسامبر
رسالت من این است که سینما را هم ارز دیگر شکل های بیان هنری کنم.یعنی آن را در ردیف هنرهای پذیرفته شده ی موسیقی ، شعر و رمان قرار دهم.
1974
3ژانویه
(از میان رشته ای از پرسش ها)موسیقی محبوب شما چیست؟انجیل یوحنا ساخته ی باخ /اثر ادبی روسی؟جنایات و مکافات داستایفسکی ، مرگ ایوان ایلیچ تولستوی /اثر ادبی خارجی؟دکتر فاستوس توماس مان /قصه ی کوتاه روسی؟ آفتاب زدگی ایوان بونین/قصه کوتاه خارجی؟موپاسان ،تونیو کروگر توماس مان/رنگ محبوب؟سبز/شاعر محبوب؟پوشکین/کارگردان روسی؟هیچ کدام/کارگردان خارجی؟روبر برسون...
-27 ژوئن
دیشب خواب دیدم که مرده ام.با وجود این می توانستیم ببینم و حتی احساس کنم که چه چیز گرداگردم رخ می دهد.احساس می کردم که لارا و یکی از دوستانم کنارم هستند، اما من نه قدرتی داشتم و نه اراده ای.تنها شاهد مرگ خودم بودم و جسدم را می دیدم .مهمتر، در این رویا چیزی را تجربه می کردم که هر چه یاد برده ام و زمان درازی است که برایم رخ نداده است.حس می کردم که هر چه هست واقعیت است و نه کابوس.این احساسی است نیرومند .موجی از اندوه روحت را در بر می گیرد ، گونه ای حس ترحم بر خویشتن . و این دلسوزی چندان قوی است که گویی درد از آن کسی دیگری است و من تنها شاهدی از بیرونم ، بیرون بندهایی که در زندگی به کار می آیند.انگار زندگی گذشته ،زندگی کودکی است بی تجربه و بی پناه .زمان می ایستد و ترس از میان می رود.این  گونه ای آگاهی از جاودانگی است...ناگاه زنده شدم و کسی هم تعجب نکرد .همه خارج شدند،فقط من نمی توانستم بروم.
-25 دسامبر
موفقیت آینه به من نشان داد که حدس آغازینم درست بود.عاطفه های که به گونه ای فردی تجربه شده باشند،در روایت سینمایی اعتباری استثنایی دارند.سینما شاید شخصی ترین هنرها باشد ، نزدیک ترین و خصوصی ترین هنرها.در سینما حقیقت شخصی مولف چندان قدرتمند است که تماشاگران باورش می کنند
 
1978
-20 سپتامبر
انسان زندگی درازی پشت سر گذاشته ، اما درباره مهم ترین چیزها هیچ نمی داند و اطمینانی ندارد ،یعنی درباره ی معنای هستی خود .نکته و معما اینجاست.
-23 دسامبر
مدت ها ست که هر دم قوی تر چیزی را احساس می کنم .ما در آستانه ی دوران محاکمه های تراژیک ایستاده ایم ، و امید هایمان همه بر باد می روند ، و این درست در روزهایی است که بیش از همیشه به آفریدن نیازمندیم...کار استاکر پیش می رود . موسیقی به زودی حاضر خواهد شد...این فیلم برایم تجربه ی تازه ای است.از یک سو شکلی ساده دارد، و از سوی دیگر از سنت و کارکردهای سینما گسسته است.کوشیده ام تا روش نگریستن به این روزگار  را  دگرگون کنم ، به گذشته باز می گردم  و سرچشمه آن همه خطا را بیابم که آدمیان مرتکب شده اند، خطاهایی که زندگی امروز را چنین ناروشن کرده اند.فیلم هم درباره هستی خداوند در دل ماست و هم درباره ی مرگ معنویت که نتیجه ی دانش دروغین ماست.پس از استاکر، سفر به ایتالیا(نوستالیگا) را خواهم ساخت.
1979
-21 ژانویه
بیمارم.خواب مرگ نامتظر را دیده ام .اگر خداوند مرا به سوی خود بخواند،آرزوی انجام مراسم مذهبی کامل در کلیسا را دارم و خفتن در گورستان دونسکوی.
می دانم که دشوار اجازه خواهند داد .کسی گریه نکند!جایی بهتر از اینجا رفته ام.فیلم براساس طرح هایم درباره صدا و موسیقی به پایان برسد.لوچیا سعی کند که صحنه ی نهایی میخانه را بسازد...از آخرین نمای میخانه به تصویر دخترک (تصویر حتما رنگی باشد)که بر شانه ی پدرش نشسته است کات کنید .صدای نفس کشیدن بیاید...از ساشا کادانفسکی برای صدا پردازی کمک بگیرید، او گوش موسیقی دارد.در فیلم هیچ تغییری ندهید .این آخرین درخواست من است!درخت نارونی بر فراز گورم بکارید.چیزی را از تیاپا (آندریوشکا)پنهان نکنید،همین.
-10 فوریه
خدایا!تو را نزدیک خود احساس می کنم.دست بر سرم نهاده ای.آرزو دارم که دنیایت را چنان ببینم که تو آفریده ای و انسان را چنان که تو خواسته ای .دوستت دارم و هیچ چیز از تو نمی خواهم...
راستی فکر می کنم استاکر بهترین فیلم من است ...باید پدرم را با تونینو (گوئرا)آشنا کنم .دوشنبه صبح کسی را به پره دل کینو می فرستم.
-9اوت
صبح زود، رعد و برق و باران.خیلی زیبا بود.امروز صبح حمام آب معدنی دیدم.مشهور به کاترین مقدس .این مکان رویایی فیلم خواهد بود...از مادونای پیرو دلافراچسکا در مونترکی فیلم گرفتیم.هیچ تصویری نمی تواند بیانگر زیباییش باشد...غروب به سی ینا رفتیم .زیباترین شهری است که در زندگی دیده ام.باران می بارید و میدان مرکزی و خانه ها به گونه ای شگفت آور زیبا بودند.
-20 اوت
صبح زود بانیووینونی را به سوی فلورانس ترک کردیم.به موزه ی اوفیتزی رفتم ستایش شاهان مجوس لئوناردو را دیدم.سخت بیمارم.حالا خوابیده ام و چیزی می نویسم.
-5 اکتبر.مسکو
مادر امروز ساعت یک بعدازظهر درگذشت .خیلی آزار دید.دو روز آخر در اغما بود،خدا کند که درد نکشیده باشد .ما که از زندگی هیچ نمی دانیم، از مرگ چه چیزی را می توانیم درک کنیم؟و اگر هم چیزی بدانیم با تمام قدرتمان میکوشیم تا آن را از یاد ببریم .خداوندا.به آرامش ابدی ببخش.
-8 اکتبر
امروز مادر را به خاک سپردیم.حالا دیگر بی دفاع شده ام.هیچ کس در دنیا مرا چنان دوست نخواهد داشت.او در تابوت به مادر هیچ شبیه نبود.مادر نازنینم.عزیزم.حالا خواهی دید،کار می کنم، خیلی بیشر از پیش همه چیز را از سر آغاز می کنم.بدرود .اما نه، همدیگر را خواهیم دید شک ندارم.
-5دسامبر
باید طرح های آینده را برایشان می فرستادم:1)نوستالیگا،فیلمنامه:آ.تارکوفسکی و ت.گوئرا 2)ابله براساس رمان داستایفسکی در دو بخش 3)فرار فیلمی درباره ی واپسین سال های زندگی تولستوی، فیلمنامه:آ.تارکوفسکی 4)مرگ ایوان ایلیچ بر اساس داستان تولستوی 5)مرشد و مارگریتا بر اساس رمان بولگاکف 6)همزاد فیلمی درباره ی داستایفسکی ، بر اساس نوشته های خود او.
1980
-6 ژوئن
شب تلویزیون وصیت نامه ی ارفه کوکتو را نشان داد.کجا رفته اند؟روسلینی،کوکتو،رنوار،ویگو کجایند؟شعر سینما از دست رفته و فقط پول مطرح است.پول و ترس...فیلینی می ترسد ،آنتونیونی می ترسد ،فقط یک نفر نمی ترسد:برسون.
1981
-10ژوئیه .مسکو
به گورستان رفتم، دیدن مادر.گوری ساده با صلیب چوبی.کنارش توت فرنگی های وحشی روییده اند.دعا خواندم،گریه کردم ،دردودل کردم.از مادر خواستم تا برایم دعا کند.زندگی راستی که تحمل ناپذیر شده ،اگر به خاطر آندریوشکا نبود مرگ تنها راه چاره ام می شد.مادر را ترک کردم و برگ هایی از کنار گورش چیدم ،تا به خانه رسیدم آنها را در آب گذاشتم و باز زنده شدند.احساس آرامش و خلوص کردم.ناگاه تلفن زنگ زد،از رم.نورمن می گفت که ایتالیایی ها بیستم این ماه خواهند آمد (برای قرارداد نوستالیگا)البته که این کار مادر بود.حتی لحظه ای هم شک نکردم.مادر نازنینم...
1983
-31 مارس.رم
شب پیش خواب سریوشا پاراجانف را دیدم،در زندان بود.اما زندانی خاص که به زندان معمولی شبیه نبود.شام خانه ی میکل آنجلو آنتونیونی بودیم.صحبت خوشی داشتیم .مرد نازنینی است...بهترین کارگردان ایتالیاست.با هم پاییز ازو را در تلویزیون دیدیم.نمی دانم کدام پاییز او بود.اما خسته کننده بود.به جدول مندلیف می مانست.
-3 آوریل.رم
تلویزیون فیلمی از تروفو را نمایش می داد.با نورمن فیلم را دیدیم.هنرپیشه ای شگفت آور داشت:فانی اردان.اردان چقدر دوست داشتنی است.کاش می توامستم فیلمی با او و ترنتینیان بسازم.
1984
-8نوامبر.استکهلم
دیشب خواب هراس آوری دیدم.باز هم دریاچه ای در شمال روسیه،صبح زود،و از دور دو معبد ارتدکس ، با نمازخانه های زیبا و دیوارهای بلند.چقدر اندوهگین بودم!چقدر درد داشتم!
-8مارس
به استکهلم بازگشته ام .از ((برونشیت مزمن))رنج می برم...هنوز هنرپیشه ای برای نقش پسرک (در ایثار)پیدا نکرده ام.راستی نگرانم.
-18نوامبر
همچنان بیمارم.برونشیت؟در سر و عضله هایم.حضور دشمنی مقتدر را احساس می کنم.به اعصابم فشار می آورد،دردناک است،گردنم و شانه هایم درد میکنند.فیلم پیش می رود ،زمان هم.
-24نوامبر
حالا دانسته ام خیلی جدی بیمارم .با تهیه کننده دعوا دارم،می گوید فیلم باید دو ساعت و ده دقیقه بیشتر نشود.
-10دسامبر
تقدیم فیلم ایثار:((به پسرکم آندریوشکا،که ناگزیر شد،معصومانه رنج آدمهای بزرگ را احساس کند)).(تارکوفسکی این جمله را در پایان تدوین ایثار تغییر داد).
-12 دسامبر
چند روز  پیش در همی بستر دراز کشیده بودم.اما خوابم نمی برد.ناگاه ریه خودم را دیدم،یا بهتر بگویم بخشی از آن را که حفره ای بزرگ داشت ، و خون با فشار بیرون می زد...تاکنون هرگز چنین تجربه ای نداشتم.
-15دسامبر
هرکس در زندگیش می داند که دیر یا زود خواهد مرد،اما نمی داند که مرگ چه زمانی خواهد رسید،و برای آسان کردن زندگی آن لحظه را به آینده ای دور و نامعین نسبت می دهد.اما من می دانم و هیچ چیز دیگر زندگی را برایم آسان نخواهد کرد.خیلی درد می کشم،مشکل من گفتن ماجرا به لاریساست.چگونه به او بگویم؟
1986
-10ژوئیه.اوشلبورن
غروب.درمانگاهی در اوشلبورن،کمی دورتر از بادن بادن در آلمان.تب دارم و درد شدید،خیلی زیاد،خیلی.
-12 ژوئیه
دیروز رفتم کمی قدم بزنم،یکباره نیازی شدید تکانم داد.کفش هایم را کندم و با پاهای برهنه روی خاک سرد راه رفتم.تب دارم و دردرماتیسی.دیوانه ام.هزاران فکر از سرم می گذرد.
-5دسامبر.پاریس
دیروز(مثل هر چهارشنبه)شیمی درمانی داشتم.و این سومین بار بود.خیلی سخت است.فکر نکنم که دیگر بتوانم از بستر بلند شوم.شوارزنبرگ دیگر نمی داندنمی داند چه کند.او نمی فهمد چرا من این همه درد می کشم.ایثار را در انگلستان نشان داده اند.موفقیت زیادی یافته است.در آمریکا هم نقدها به گونه ای باور نکردنی مساعد بود.
-15 دسامبر.پاریس
هملت...همه ی روز در بستر.درد در ژرفای بدنم،و در پشتم،و نیز در اعصابم.پایم را نمی توانم تکان دهم.شوارزنبرگ نمی فهمد که ریشه ی این همه درد کجاست.به گمانم رماتیسم کهنه ای بر اثر شیمی درمانی باز آمده است.بازوهایم بشدت درد می کند،و این درد هم به دردهای عصبی همانند است.مرکز دردی در بدنم وجود دارد.آیا می میرم؟امکان دیگری هم هست:در بیمارستان زیر نظر پزشکی قرار گیرم که در درمانگاه سارسل مراقبم بود.هملت...اگر این درد را در بازوها و پشتم نداشتم شاید امید به شیمی درمانی موجه می نمود.اما حالا هیچ نیرویی برای هیچ چیز ندارم.مساله این است.
آندری تارکوفسکی 28 دسامبر 186 در پاریس درگذشت،یادداشت 15 دسامبر،آخرین نوشته ی اوست.

از کتاب Time Within Time(خاطرات تارکوفسکی)
ترجمه:بابک احمدی
شماره 121 مجله فیلم




۱ نظر: