۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

این گونه بود که نویسنده شدم


هشت سالم بود.در آن زمان ،مهمترین چیز زندگی ام بیسبال بود .تیم محبوبم نیویورک جاینتس بود،و من همه ی اعمال این آدم ها که کلاه سیاه و نارنجی به سر می گذاشتند با اشتیاق یک طرفدار معتقد دنبال می کردم .حتی حالا که به آن تیم فکر می کنم تیمی که دیگر وجود ندارد و در زمینی بازی می کند که دیگر وجود ندارد تقریبا  می توانم نام تمام بازیکنان آن تیم را بگویم.آلوین دارک،وایتی لاک من،دان مولر،جانی آنتونلی،مونت آیروین،هویت ویل هلمن .اما هیچ کدام بزرگ تر وکامل تر و پرستیدنی تر از ویلی مایز نبودند،همان بچه ی پر شر و شور سی هی.
بهار آن سال،برای اولین بارمرا به تماشای یک بازی مهم تیمم در لیگ بردند.دوستان پدر و مادرم در استادیوم پولو گراندز یک جایگاه اختصاصی داشتند و یک شب آوریل دسته جمعی رفتیم تا بازی جاینتس را در مقابل تیم میل واکی بریوز تماشا کنیم.نمی دانم کدام تیم برد هیچ جزئی از بازی یادم نیست،فقط یادم است که بعد از آنکه بازی تمام شد و همه ی تماشاچیان رفتند ،هنوز پدر و مادرم و دوستان شان نشسته بودند ،بحث می کردند .آن قدر دیر شده بود که مجبور شدیم تمام استادیوم را دور بزنیم و از در اصلی که تنها دری بود که هنوز باز بود خارج شویم از قضا آن در درست زیر اتاق رخت کن بازیکنان بود.
داشتیم از کنار دیوار رد می شدیم که چشم مان به ویلی مایز افتاد .شکی نبود که خودش است .این ویلی مایز بود با لباس شخصی که در سه متری من ایستاده بود .عزمم را جزم کردم وسمت او راه افتادم و تمام شهامتم را جمع کردم و این کلمات  به زور از دهانم خارج شد گفتم :آقای مایز،می شه لطفا به من امضا بدین؟
قاعدتا 24 سالش بیشتر نبود ،اما اما هر کاری کردم نتوانستم اسم کوچکش را صدا کنم.
جوابی که به سوال من داد سرسری اما توام با مهربانی بود.گفت :حتما بچه جون ،مداد داری؟یادم است پر از زندگی بود پر از انرژی و جوانی طوری که موقع حرف زدن سر جایش بالا و پایین می پرید .مداد نداشتم،از پدرم خواستم مدادش را به من قرض بدهد ،او هم نداشت،مادرم هم نداشت ،معلوم شد هیچ کدام از آدم بزرگ ها ندارند.
ویلی مایز افسانه ای ساکت مقابلم ایستاده بود داشت نگاه می کرد .وقتی معلوم شد هیچ کدام از اعضای گروه وسیله ای برای نوشتن همراه ندارند،رو کرد به من و شانه بالا انداخت .گفت:متاسفم بچه جون حالا که مداد نداری نمی تونی امضا بگیری.و بعد راه افتاد از استادیوم رفت توی شب.
نمی خواستم گریه کنم،ولی اشک ها بنا کردن به سرازیر شدن از گونه هام ونمی توانستم جلویش را بگیرم .از این هم بدتر ،تمام راه را توی ماشین گریه کردم بله ،سرخوردگی خوردم کرده بود اما بیشتر از ،از این بابت که نمی توانستم اشک هایم را کنترل کنم از خودم متنفر بودم.بچه کوچولو که نبودم هشت سالم بود ،و بچه به این بزرگی که نباید برای اینجور چیزها گریه کند.نه تنها امضای ویلی مایز گیرم نیامده بود،هیچ چیز گیرم نیامده بود .زندگی خواسته بود مرا امنحان کند و در همه ی زمینه ها خودم را ناقص حس می کردم.

بعد از آن شب هر جا که می رفتم با خودم مداد می بردم.این برایم عادت شد که هر وقت از خانه بیرون می روم مطمئن شوم که مداد همراهم هست.نقشه ی خاصی برای مداد نداشتم ولی دلم می خواستم همیشه مجهز باشم
یک بار دست خالی مانده بودم و نمی خواستم این قضیه تکرار شود.
سال ها تجربه ی زندگی اگر هیچ فایده ای نداشته ،این درس را به من داده است:اگر مدادی توی جیب تان باشد این فرصت را دارید که یک روز وسوسه شوید و بنا کنید به استفاده از آن . خودم هم دوست دارم به بچه هایم همین را بگویم ،این گونه بود که نویسنده شدم.
پل آستر
نیویورکر-25 دسامبر 95/اول ژانویه96(مجله هفت)
ترجمه ی : مجید اسلامی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر