۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

چند نکته درباره‌ی روزمرّگی


یک ــ روزمرّگی هاویه است. آشوبی‌ست که «سامان» وانمود می‌شود. زوالی‌ست عینِ روال. فروپاشیِ بی‌سروصداست در عینِ وضعیتی ظاهراً طبیعی که در آن ستون‌ها سرپا و حتی محکم به نظر می‌رسند. می‌روی و می‌آیی، می‌گویی و می‌شنوی، می‌خوانی و می‌بینی، و همه‌ی امور به‌نظرت روی غلتک است. زیرا که روزمرّگی، اکتفای محض به جریان‌داشتن و حضورِ «صورت» است، چندان‌که غیابِ «معنا» به فراموشی سپرده می‌شود؛ آدابِ ظاهر همه برقرار، امّا تهی از جان و معنا، چون پوسته‌ای سخت که مدت‌ها پس از رفتنِ حلزون، همچنان ناظرِ بیرونی را به توهّمِ حضورِ صاحبخانه‌ی غایبش می‌افکند.
دو ــ سر و کارِ «روزمرّگی» با دوگانه‌ی «آرامش» و «اضطراب» است. در غیابِ خودآگاهی به آن، تکرارها و عادت‌هایی که روزمرگّی‌مان از آن‌ها انباشته است خصلتی آرامبخش و تسلّادهنده دارند (حتّی غیاب یا تأخیرِ آن تکرارها و عادت‌ها می‌توانند مضطرب‌کننده باشند)، امّا چون به ساختارها و شاکله‌ی آن خودآگاه شویم، حسّ اسارت در چنگالش ما را از ملال و اضطراب سرشار می‌کند. بدین تعبیر، پذیرشِ روزمرگّی در حکمِ وقفه‌ای‌ست در جریانِ خودآگاهی.

شخصِ خو کرده به روزمرّگی، از اضطرابِ مواجهه با جهانِ نامطمئن و ناشناخته‌ی تجربه‌نشده به آرامشِ تکرارِ تجربه‌های آشنا پناه می‌برد و روالِ آشنای عادتی و مألوفِ خود را روالِ «طبیعی» و «بدیهیِ» امور می‌نامد. پس آن اضطرابِ ناشی از خودآگاهی، عملاً حاصلِ افشا یا کشفِ بدلی‌بودنِ این ایده‌ی طبیعت‌وارگی یا توهّمِ بداهت خواهد بود: تجربه‌ی یکّه‌ی حیات انسانی، روالی «بدیهی» و «طبیعی» ندارد.
بااین‌همه بسیاری اوقات پای ایده‌ای دیگر نیز ــ در حدّ فاصل خودآگاهی و ناخودآگاهی ــ در میان است: دخالتِ غریزه‌های عادت‌خو و تسکین‌جو برای کنار آمدن، پذیرش و تن‌دادن به ساختارِ جهانِ مألوفِ روزمرّه و روال‌های تکراری‌اش، و نادیده‌گرفتنِ آن آگاهیِ نسبی یا کشفِ بدلی‌بودنِ آن ساختار و آن روال‌ها. «من می‌دانم به روالی دروغین امیدِ بداهت و طبیعت بسته‌ام، امّا این دروغِ شیرینِ تسکین‌بخش را ترجیح می‌دهم. من به مُسکّن محتاجم، و از این‌رو به بداهتِ روزمرّگی شهادت می‌دهم.» چنین ایده‌های نهفته‌ای، با هر شعاری در نزدِ دیگران همراه باشد، همواره در درونْ حاویِ میزانی از مشارکت با ساختارهای عادتی‌ست برای فریفتنِ خویش.
سه ــ صورتِ روزمرّگی حاصلِ بسامدِ تکرارها در گذر زمان است. از این‌رو آرامش و اضطرابِ روزمرّگی ــ هردو ــ با حسِّ زمان سر و کار دارند، و با توانِ ما برای مواجهه با زمان. نیروی آرامبخشِ پناه‌بردن به جهانی سراپا تکرار، گرچه تجربه‌ی لحظه‌های تازه و آفاقِ ناشناخته را از شخصِ محتاط و عادت‌خو دریغ می‌کند، در عوض به او پناهگاهی امن برای فکر نکردن به دستبردِ زمانِ گذرنده می‌بخشد و توهّمی تسلّابخش از چرخه‌وار بودنِ زمان و امکانِ همیشگیِ بازگشتِ فرصت‌ها و تکرارپذیر بودنِ لحظه‌های خوشِ آشنا ارمغانش می‌کند. سوی دیگرِ مواجهه با ملالِ زندگیِ تکراری امّا، اضطرابِ ناشی از اختلال در حسّ زمان است؛ چون کابوسی که در آن همه‌ی ساعت‌ها خوابیده‌اند و زمان ایستاده، و همین تصورِ وقفه در زمان است که رویابین را آشفته می‌کند. بااین‌همه، این نه تصویری راستین از روزمرّگی، که کابوسی از نظرگاهِ شخصی و درونی (سوبژکتیو) است.
برای کودکِ سالم، گذرِ زمان اغلب امری هولناک و مضطرب‌کننده نیست. چون ضرباهنگِ نبض و نیروی متلاطمِ آزادشونده‌ی درونِ کودک چنان سریع است که گذرِ زمانِ بیرونی را آرام‌تر از آن می‌یابد که اضطرابی برانگیزد (به‌عکس، گاهی گذرِ کشدارِ دقایقِ یک بعدازظهر برای کودک سخت کسالت‌بار می‌شود). به‌اتّکای همین نیروی اطمینان‌بخشِ درونی‌ست که نوجوان و جوان اغلب سرِِ زیر و زبَر کردنِ جهان دارند. بزرگسال امّا، هرچه بیش‌تر نشانِ فرسایشِ زمان بر جان و پیکر داشته باشد، در قیاسِ ناخودآگاهش میانِ ضرباهنگِ درونی و نیروی بدنیِ خود و سرعتِ آزاد شدنش با ضرباهنگِ جهانِ خارج از پیکرِ خویش، گذرِ زمان را سریع و سریع‌تر می‌یابد. میانسال از گذارِ بی‌مهارِ روز و هفته و ماه و سال می‌نالد و دل‌آشوب می‌شود، و بسیاری از پیران گویی فلج‌شدن در برابرِ سیلابِ وقفه‌ناپذیرِ لحظه‌ها را، خاموش و ملول، به نظاره می‌نشینند. و این‌ها ساده‌ترین مثال‌هایند برای سوبژکتیویته‌ی درکِ زمان.
در مفهوم سوبژکتیو، توقّفِ زمان یعنی به‌صفر میل‌کردنِِِ ضرباهنگِ درونی و تواناییِ جسمانیِ ما در رقابت با زمانِ بیرونی (و آن‌چه در آن جاری‌ست)؛ آن‌دم است که ضرباهنگِ نبض به ما می‌فهماند ما را بر گذرِ زمان، یا بر ساختارهای خارج از خودمان، اختیاری نیست؛ لحظه‌ای که ساعتِ درونی گوشزدمان می‌کند ما برای تغییر دادنِِ جهان هیچکاره‌ایم.
به‌این‌ترتیب، سلطه‌ی روزمرّگی ــ از نظرگاهی بیرونی (ابژکتیو) ــ در واقع کابوسی به‌مراتب هولناک‌تر از خوابیدنِِ ساعت‌ها و ایستادنِِ زمان است: توقّفِ زمانِِ درونیِِ خودِ ماست و جا ماندن‌مان از زمانی که در خارج از ما سریع، بسیار سریع، بسیار بسیار سریع می‌گذرد.
چهار ــ ریشه‌های روزمرّگی از غریزه‌ی «عادت‌کردن» سیراب می‌شود؛ از توانِ غریزیِ ما برای تن‌دادن و خو کردن به شرایط و ساختارها و روال‌های موجود و تکرارِ الگوهای آشنا، پذیرفتن و بدل‌کردنِ آن‌چه در بسترِ زمانِ خطّی (دیرندی) و دائم دگرگون‌شونده رخ می‌دهد به پدیده‌ای عادتی و طبیعی که در زمانِِ چرخه‌ای و تکرارپذیر جاری‌ست. این سازوکارِ تبدیلِِ تاریخ به طبیعت، همان است که سازوکارِ «اسطوره» و دست‌آوردِ ذهنِ اسطوره‌باور می‌نامندش. کارکردِ باورهای فراگیرِ اسطوره‌ای و سازوکارِ ذهنیّتِ توده‌وارِِ پذیرای شرایط و ساختارهای روزمرّه، یکی از نقاط اشتراک‌شان را در همین تبدیلِ زمانِ گذرنده و تکرارپذیر به «اکنونی بی‌وقفه» می‌یابند. بااین‌همه، «اکنونِِ مستمرِِ» اسطوره‌باورانِ کهن، پشتوانه‌ای از «گذشته»‌ی غرورانگیز ــ در هاله‌ای از پیوند و خویشاوندی با خدایان و طبیعت ــ و چشم‌اندازی از «آینده»‌ی افتخارآمیز و وعده‌شده می‌یافت، درحالی‌که «اکنونِِ مداومِِ» ذهنیتِ توده‌وارِِ روزگارِِ مدرن، پیوندش با آن «گذشته» و «آینده» را نیز باخته است. به‌این‌ترتیب، روزمرّگی در مفهوم معاصر به اسارت در اکنونی بی‌گذشته (بی‌ریشه) و بی‌آینده (نومید) بدل می‌شود. پادزهری که می‌کوشد این اکنونِِ تکراری و بی‌امیدِ امروزین را به عرصه‌ی تجربه‌های ناب، یکّه و تکرارناپذیرِِ هستیِِ بشری بازگرداند، مفهومی خاص از «فرهنگ» در برابرِ «غریزه» است که جلوه‌هایش را در «نقد» و «آفرینشِ هنری» می‌یابد. اگر غریزه‌ی پذیرش، متّکی بر ذهنیتِ هزاران‌ساله‌ی اسطوره‌ای، ما را به دامنِِ پذیرشِِ محض در قبالِ روزمرّگی، در قبال توهّمِِ بداهتِ ساختارها و روال‌های موجود، و در قبالِ «جهان، همان‌گونه که هست» پرتاب می‌کند، «نقد» (چون تجلّیِ تن‌ندادن و نپذیرفتنِ «جهان، آن‌سان که هست»)، و «هنر» (چون تجلّیِ آفرینشِ امکان‌ها، ساختارها و «جهان»‌های یکّه، بکر و متفاوت) می‌توانند در برابرِِ آن پذیرشِِ محض سر به اعتراض و مقاومت بردارند.
پنج ــ از مفهومِ «خاصّ» فرهنگ (در برابرِ بدویتِ غریزه) گفتم، چون «ذهنیت ـ غریزه»ی فراگیرِ تابعِ «اسطوره ـ روزمرّگی» نیز فرهنگی دست‌آموز و رامِِ خویش می‌سازد و می‌تواند از «نقد» و «هنر» نیز ضمیمه‌هایی در زمره‌ی فرآورده‌های بازارِِ هرروزه‌ی خود بسازد و با حل‌کردنِ این ظرفیت‌های مقاومت در دلِ کلیّتِ همسان‌سازِِ خویش، از آن‌ها هم ابزارهایی برای هرچه فراگیرتر ساختنِِ خود ــ یا هرچه جورتر ساختنِِ بازارش ــ بیافریند. فراموش نکنیم: روزمرّگی اکتفا به «صورت» است و تهی‌شدن از «معنا». و چه بسیار نمونه‌های «فرهنگ» می‌شناسیم که صورتِ «نقد» و «هنر» دارند، بی‌‌بهره‌ای از معنای‌شان. این میان، روشن‌ترین جلوه‌های ابتذال از نظرِ شخصِ من، حتّی نه پذیرشِ محض و فراگیرِِ توده‌هایی ناخودآگاه در چنبره‌ی روزمرّگی، که آن نمودهای «فرهنگ»، «نقد» و «هنر» (بدل از غریزه)اند که ظرفیت‌های نقد و هنر را نیز در ستایشِ پذیرشِ «جهان، همان‌گونه که هست»، انکارِِ فردیّت و نفیِ تجربه‌های یکّه و خودتعریفگر، تن‌دادن به ساختارهای موجود و دامن‌زدن به توهّمِ بداهتِ آن‌ها و محو کردنِ امکان‌ها و بارقه‌های «نه»گفتن به کلیّتِ فراگیر و جاری در این «اکنونِ بی‌وقفه» ــ بی‌گذشته و بی‌آینده ــ به کار می‌گیرند؛ «نقد» و «هنر»ی که به ما (یا به «غریزه»‌ی ما) باج می‌دهند تا با هم کنار بیاییم و ایده‌‌های نهفته‌شان را، که تسلیم در برابرِ شرایط و ایستاییِ زمان و محال‌شمردنِِ دگرگونی‌ست، بپذیریم. حتی باج و رشوه‌شان به ما گاه (یا به‌ظاهر) از سنخی دیگر است؛ از سنخِ وانمود به جدل و تن‌ندادن و نپذیرفتنِ، امّا جدلی از نوع «شومَن»ها؛ «نقد» و «هنر»ی که می‌کوشد حتی تن‌ندادن را به کالایی در کُنجِ دکانِ خود تبدیل کند و در اسرع وقت مزایای مخالف‌خوانی را هم به گنجینه‌ی امتیازاتِ حاصل از موافق‌خوانی‌اش بیفزاید؛ «نقد» و «هنر»ی که در نهایت قرار است ما را با روزمرّگی و با «جهان، همین‌گونه که هست» آشتی بدهند یا ــ از آن بدتر ــ وانمود کنند ما به این روزمرّگی، به این ساختارهای عادتی و این تکرارها «نیازمند»یم؛ «نقد» و «هنر»ی که، به‌عبارتِ دیگر، در نقشِ مبدّلِ وجدان و خودآگاهیِ جمع، در خودفریبیِ جمعی مشارکت دارند.
حمید امجد

۱ نظر:

  1. یه جور عادتِ دیگه که اگه ترکش کنی موجب مرض میشه ...یه جا کار میلنگه ...هعمش احساس می کنی یک خلائی توی زندگیت هست ...این عادت به روزمرگی بد چیزیه قربان!

    پاسخحذف