ساعت سه
صبح بود.فقط وزوز يخچال از توي آشپزخانه شنيده مي شد.مايك چشم ها را بست و خواند))چه شكوهمند است صداي خداوندگار در رعد .ما را
توان نيست حكمت افعال بزرگش را دريابيم.))
((اين
صداي خدا نبود.صداي يخچال بود .))
((شايد
آره شايد هم نه.بالاخره يك روز اعتراف مي
كني كه دنيا يا خدا – اسمش را هر چه مي
خواهي بگذار – يك كارهايي مي كند كه ما
چيزي ازش سر در نمي آريم نمي فهميم.هگل هم
نفهميد .فكر نكنم انيشتين هم فهميده باشد.))
((او
فهميد.چون زبانش را درآورد.))
مايك دماغش را بالا كشيد.
لينگ نفس بلندي كشيد.در قوطي لوسيون عمه اش را گذاشت و گفت :((شايد خدا همين الان به ما نعمت داد و ما نفهميد))
((متشكرم كه تلاشت را مي كني لينگ ولي اين تنها چيز افسرده كننده اي است كه تا حالا به من گفته اي.))
((افسرده كننده نه مايكي.من فقط منظورم اين بود كه او با تو به من نعمت داد و با من به تو.))
فرداي
شبي كه مايك از دنيا رفت لينگ وسايلش را جمع كرد و پيش از اين كه براي
هميشه از خانه خانم تيپتون برود به اتاق مايك رفت .شب قبل تخت خالي مايك
را مرتب كرده بود .حالا به طرف پنجره رفت و پرده ها را كنار زد.گفت:((خدا
يك صبح زيباي ديگر آفريد مايكي )) بعد فين كرد و دستمال مچاله را توي جيب
پليورش گذاشت :((ولي اين يكي براي تو نبود.))
داستان خوبي خدا اثر مارجوري كمپر /مترجم :امير مهدي حقيقت/نشر ماهي/قيمت 2800 تومان
عكس :تابلو نقاشي WindFromTheSea اثر:Andrew Wyet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر