نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است.
زنجیرهی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقههای نگاه
در هم قرار نمیگیرند.
دنیا نشانههای ما را
در حول-و-حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیک شو اگرچه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفتهایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی صدایت
لغزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرّق درد برآمد.
یک یک درآمدیم در هندسهی انتظار
و هرکدام روی نیمکتی یا که زیر طاقی
و گوشهی میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراسته است.
و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتا روی نیمکتی نمیبایست بنشینی
و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.
نزدیک شو اگرچه قرارت ممنوع است.
هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحهی صبور
وقتی که ماهوارههای طاق و نیمکت در خلاء بگردد
و چهرهها تنها سیاه-و-سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخههای منفی باقی مانده باشد.
نوری معلق است در اشارههای ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشمانتظار شکی فسفرین
و برگ ترسخوردهی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟
نزدیک شو اگرچه تصویرت ممنوع است.
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربهای که هر ساعت نواخته میشود تَرَک برمیدارد خواب آب
و چهرهای پریشان موج در موج
میگردد و هوای خود را میجوید
در بازتاب گنگ سکهای که در آب انداختهست.
پا میکشند سایههای مضطرب
در هیبت مدور نارونها
و باد لحظه-به-لحظه نشانهها را میگرداند دورتادور میدان
اینجا خزه به حلقهی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته است
نزدیک شو اگرچه رؤیایت ممنوع است.
میبینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقهی عزایی که کمکم عادی شدهست.
این یأس مخملینهی ماست
با تودهی غبارگون وهمی برانگیخته؟
که بیتحاشی مدارهای درهم را چون ستارهای دنبالهدار میپیماید؟
آرامشیست که بر باد رفته است؟
یا سایهی پذیرشیست که خون را پوشانده است؟
بیآنکه استعارههای وجدان از طمعش برکنار مانده باشد.
نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.
میشنوم طنین تنت میآید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متأثر میکند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقهی نگاهت قرار بگیرم.
چیزی به صبح نمانده ست
و آخرین فرصت با نامت در گلویم میتابد.
ماه شکسته صفحهی مهتاب را ناموزون میگرداند
و تاب میخورد حلقههای طناب بر چوبههای بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.
محمد مختاری
زنجیرهی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقههای نگاه
در هم قرار نمیگیرند.
دنیا نشانههای ما را
در حول-و-حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیک شو اگرچه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفتهایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی صدایت
لغزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرّق درد برآمد.
یک یک درآمدیم در هندسهی انتظار
و هرکدام روی نیمکتی یا که زیر طاقی
و گوشهی میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراسته است.
و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتا روی نیمکتی نمیبایست بنشینی
و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.
نزدیک شو اگرچه قرارت ممنوع است.
هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحهی صبور
وقتی که ماهوارههای طاق و نیمکت در خلاء بگردد
و چهرهها تنها سیاه-و-سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخههای منفی باقی مانده باشد.
نوری معلق است در اشارههای ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشمانتظار شکی فسفرین
و برگ ترسخوردهی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟
نزدیک شو اگرچه تصویرت ممنوع است.
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربهای که هر ساعت نواخته میشود تَرَک برمیدارد خواب آب
و چهرهای پریشان موج در موج
میگردد و هوای خود را میجوید
در بازتاب گنگ سکهای که در آب انداختهست.
پا میکشند سایههای مضطرب
در هیبت مدور نارونها
و باد لحظه-به-لحظه نشانهها را میگرداند دورتادور میدان
اینجا خزه به حلقهی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته است
نزدیک شو اگرچه رؤیایت ممنوع است.
میبینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقهی عزایی که کمکم عادی شدهست.
این یأس مخملینهی ماست
با تودهی غبارگون وهمی برانگیخته؟
که بیتحاشی مدارهای درهم را چون ستارهای دنبالهدار میپیماید؟
آرامشیست که بر باد رفته است؟
یا سایهی پذیرشیست که خون را پوشانده است؟
بیآنکه استعارههای وجدان از طمعش برکنار مانده باشد.
نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.
میشنوم طنین تنت میآید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متأثر میکند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقهی نگاهت قرار بگیرم.
چیزی به صبح نمانده ست
و آخرین فرصت با نامت در گلویم میتابد.
ماه شکسته صفحهی مهتاب را ناموزون میگرداند
و تاب میخورد حلقههای طناب بر چوبههای بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.
محمد مختاری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر