در
آخرین جلسهی کلاس بود که "مهنّا" سؤال مادرش را با من در میان گذاشت.
مادر مهنّا فقط در یک کلمه پرسیده بود:
- چرااااااااا؟!
مادر مهنّا میخواست
بداند چرا تصمیم به ترک ایران گرفتهام.
پاسخ دادن به سوالات سادهای
از این دست بسیار دشوارتر از آنی است که به تصور میآید. برای رفتن از شهری که
دوست میدارید و ترک آدمهایی که دیدنشان مثل نفس کشیدن ضروری است به دلایل زیادی
نیاز دارید که خیلی از آنها میتواند کاملاً شخصی و به همان اندازه برای دیگران
غیرقابل درک باشد. با این وجود سعی میکنم مهمترینشان را فهرست کنم:
- بالاخره باید میفهمیدم
اینکه از قدیم گفتهاند "هنرمند هرجا رود قدر بیند و بر صدر نشیند"
چقدر واقعیت دارد. ساکنین شهر تورنتو فقط چند ماهی فرصت دارند تا با در صدر نشاندن
من صحت عقیدهی نیاکان ما را به اثبات برسانند. مسلماً نتیجهی این تحقیق را
باطلاع شما خواهم رساند.
- بعد از پنجاه سال زندگی
زیر آسمان تهران کنجکاو بودم بدانم که آیا "هرکجا باشم آسمان همین رنگ
است"؟ وقتی به جواب برسم با خیال راحت به تهران برمیگردم.
- از زندگی مجرمانه خسته
شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس میدادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل
زنده استفاده میکردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبتهایی میکردم که مجاز نبود، بجای
سریالهای تلویزیون خودمان کانالهایی را تماشا میکردم که مجاز نبود، به موسیقیای
گوش میکردم که مجاز نبود، فیلمهایی را میدیدم و در خانه نگهداری میکردم که
مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" میزدم که مجاز نبود، در
کامپیوترم کلی عکس از آدمهای دوستداشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانیها
با غریبههایی معاشرت میکردم که مجاز نبود، همهجا با صدای بلند میخندیدم که
مجاز نبود، مواقعی که میبایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که میبایست
شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود،
نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح میدادم که مجاز نبود، کتابها و نویسندههای مورد
علاقهام هیچکدام مجاز نبود، در مجلهها و روزنامههایی کار کرده بودم که مجاز نبود،
به چیزهایی فکر میکردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است
که هیچوقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی
بابت تک تک آنها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر اینکه همیشه در حال
ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم میداد...
- چند سال پیش وقتی خدا
بیامرز عمران صلاحی را تا خانهی آخرتش مشایعت کردم برای اولینبار قطعهی
هنرمندان بهشتزهرا را از نزدیک دیدم. قطعهی هنرمندان نسبت به محل دفن اصناف دیگر
خیلی باصفا است و دوستان ما با ارائه معرفینامه و تأئید مراکز ذیصلاح میتوانند
از مزایای دفن شدن در آن بهرهمند شوند. هرجا پا میگذاشتم بر سر آشنایی فرود میآمد،
تازه میفهمیدم چرا مدتی است فلان هنرپیشهی سینما نقش تازهای ایفا نکرده یا چرا
فلان نقاش برای برگزاری نمایشگاه جدیدش عجلهای ندارد و فلان نویسنده کتابی را که
مدتهاست به خوانندگانش وعده کرده منتشر نمیکند...
رفتم تا به خودم ثابت کنم
دفن نشدهام، که هنوز زنده هستم...
************************************
هنوز یک هفته نیست که در تورنتو هستم. در خانهی یکی از دوستانم کنار پنجرهی آشپزخانهای که
رو به حیاطی مصفا باز میشود بساطم را پهن کردهام و مینویسم. روی درختهای حیاط گروهی
بلبل اجیر شدهاند تا برایم آواز بخوانند. اینجا هم میتواند تبدیل به قطعهی هنرمندان بشود، باید زودتر کاری بکنم...
به نقل از وبلاگ توکا نیستانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر