تنهايي - احساس و علم براين که انسان تنهاست،
بيگانه از جهان و از خويشتن- فقط ويژة مکزيکيها نيست. همة انسانها، در لحظاتي از زندگيشان، خود را تنها احساس ميکنند. و تنها هم
هستند. زيستن يعني جداشدن از آنچه بوديم براي رسيدن به آنچه در آيندة مرموز
خواهيم بود. تنهايي عميقترين واقعيت در وضع بشري است. انسان يگانه موجودي
است که ميداند تنهاست و يگانه موجودياست که در پي يافتن ديگري است.
طبيعت او- اگر بتوان اين کلمه را درمورد بشر بهکار بُرد که با «نه» گفتن به طبيعت، خود را «ساخته» است - ميل و عطش تحقق بخشيدن خويش در ديگري را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است. بنابراين آنگاه که او از خويشتن آگاه است از نبود آن ديگري يعني از تنهايياش هم آگاه است.
جنين با دنياي پيرامون خود يکي است؛ زندگي نابِ خام است، ناآگاه از خويشتن. وقتي که زاده ميشويم رشتههايي را ميگسليم که ما را به زندگي کور زهدان مادر- جايي که فاصلة ميان خواستن و ارضا نيست- پيوند ميداد. ما اين تغيير را چون جدايي و از دست دادن، چون وانهادگي، چون هبوط به دنيايي غريبه و خصم درمييابيم. بعدها اين حس بدوي از دست دادن تبديل به احساس تنهايي ميشود، و باز بعدتر به آگاهي: ما محکوم بدان نيز هستيم که از تنهايي خويش درگذريم و پيوندهايي را که ما را با زندگي در گذشتهاي بهشتي مربوط ميساخت، دوباره برقرار کنيم. ما همة نيروهايمان را به کار ميگيريم تا از بند تنهايي رها شويم. براي همين، احساس تنهايي ما اهميت و معنايي دوگانه دارد: از سويي آگاهي برخويشتن است، و از سوي ديگر آرزوي گريز از خويشتن. تنهايي -اين وضع محتوم زندگي ما- در نظر ما نوعي آزمايش و تطهير است که در پايان آن عذاب و بيثباتي ما محو ميشود. به هنگام خروج از هزار توي تنهايي، به وصل، به کمال و هماهنگي با دنيا ميرسيم.
در زبان رايج اين دوگانگي با يکسان شمرده شدن تنهايي و رنج انعکاس مييابد. درد عشق همان درد تنهايي است. آميزش و تنهايي مخالف هم و مکمل هم هستند. نيروي رهاييبخش تنهايي به احساس تقصير گنگ و درعين حال زندة ما روشني ميبخشد: انسان تنها «به دست خدا منزوي شده است» تنهايي هم جرم ما و هم بخشودگي ماست. مجازات ماست اما در عين حال بشارتي است بر اينکه هجران ما را پاياني است. اين ديالکتيک بر همة زندگي بشر حکمفرماست.
آدمي مرگ و تولد را به تنهايي تجربه ميکند. ما تنها زاده ميشويم و تنها ميميريم. هنگامي که از زهدان مادر رانده ميشويم، تلاش دردناکي را آغاز ميکنيم که سرانجام به مرگ ختم ميشود. آيا مرگ يعني بازگشت به زندگي مقدم برزندگي؟ آيا مرگ يعني بازگشت به زندگي جنيني که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابديت ضد هم نيستند؟ آيا مردن يعني بازماندن از زيستن به عنوان موجود و سرانجام رسيدن قطعي به بودن؟ آيا مرگ حقيقيترين شکل زندگي است؟ آيا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هيچ نميدانيم. اما با آنکه هيچ نميدانيم، با همة وجود در تلاشيم تا از اضدادي که عذابمان ميدهند بگريزيم. همه چيز -آگاهي از خويشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را گمگشتهگان زندگي ميکند، و در عين حال همه چيز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفرينندهاي ميخواند که از آن بيرون افکنده شدهايم. آنچه از عشق ميخواهيم (که ميل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نيز دوباره زادن) اين است که پارهاي از زندگي، پارهاي از مرگ حقيقي را به ما بچشاند. عشق را براي شادي يا آسودن نميخواهيم، براي جرعهاي از آن جام لبالب زندگي ميخواهيم که در اضداد محو ميشوند، که در آن زندگي و مرگ، زمان و ابديت به وحدت ميرسند. به گونهاي گنگ پي ميبريم که زندگي و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعيتي واحد نيستند. آفرينش و انهدام در عمل عشق يکي ميشوند و انسان در کسري از ثانيه نگاهي بر صورت کاملتري از هستي مياندازد.
در دنياي ما عشق تجربهاي تقريبا دست نيافتني است. همهچيز عليه عشق است: اخلاقيات، طبقات، قوانين، نژادها و حتي خود عشاق: زن براي مرد هميشه آن «ديگري» بوده است، ضد و مکمل او. اگر جزئي از وجود ما در عطش وصل اوست، جزة ديگر -که به همان اندازه آمر است- او را دفع ميکند. زن شي است، گاه گران بها، گاه زيانبار، اما هميشه متفاوت. مرد با تبديل کردن زن به شيو با دگرگون کردن او به نحوي که منافع، خودخواهي، عذاب و حتي عشقش انشا ميکند، زن را به يک آلت، به وسيلهاي براي کسب تفاهم و لذت، راهي براي رسيدن به بقا دگرگون ميکند. چنانکه سيمون دوبووار گفته است، زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پري است اما هرگز خودش نيست. بنابراين روابط عشقي ما از همان آغاز تباه شده است، از ريشه مسموم است. شبحي بين ما حايل ميشود و اين شبح تصوير اوست؛ تصويري که ما از او پرداختهايم و او خود را بدان آراسته است. وقتي که دست ميبريم تا لمسش کنيم، حتي نميتوانيم تن و جسم بيتفکرش را لمس کنيم. چون اين توهمِ جسمِ تسليمِ رامِ مطيع هميشه حايل ميشود. و براي زن هم همين اتفاق ميافتد: او خود را فقط به شکل شي ميبيند، به شکل چيزي «ديگر». او هرگز بانوي خويش نيست. وجود او بين آنچه واقعا هست و آنچه تصور ميکند هست تقسيم شده است، و اين تصوير تصور چيزي است که خانوادهاش، طبقهاش، مدرسهاش، دوستانش، مذهبش و عاشقش به او تحميل کردهاند. او هرگز زنانگياش را بروز نميدهد چون اين زنانگي خود را هميشه به شکلي نشان ميدهد که مردان براي او ساختهاند. عشق امري «طبيعي» نيست. عشق امري بشري است، بشريترين رگه در شخصيت انسان. چيزي است که ما از خود ساختهايم و در طبيعت وجود ندارد. چيزي که ما هر روز خلق ميکنيم و منهدم.
اينها که گفتيم تنها موانع ميان عشق و ما نيستند عشق انتخاب است... شايد انتخاب آزاد تقديرمان: کشف ناگهاني پوشيدهترين و سرنوشتسازترين جزة هستي ما. اما انتخاب عشق در جامعة ما ناممکن است. برتون در يکي از بهترين کتابهايش -عشق ديوانه- ميگويد از همان آغاز دو منع عشق را محدود ميکند: مخالفت اجتماعي و انديشة مسيحي گناه. عشق براي آنکه متحقق شود بايد قوانين دنياي ما را زير پا بگذارد. عشق رسوا و خلاف قاعده است؛ جرمي است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پيوستن در ميان فضا مرتکب ميشوند. مفهوم رمانتيک عشق که متضمن گسستن و گريختن و فاجعه است يگانه مفهومي از عشق است که امروز ما ميشناسيم چون همهچيز در جامعة ما مانع از آن است که عشق انتخابي آزاد شود.
زن در تصويري که جامعة مذکر بر او تصوير کرده محبوس است، بنابراين اگر به سراغ انتخاب آزاد برود مانند اين است که حصار زندان را شکسته است. عاشقان ميگويند «عشق او را دگرگون کرده است، عشق او را آدمي ديگر کرده است.» و حق با آنهاست. عشق زن را به کلي دگرگون ميکند. اگر جرئت کند عشق بورزد، اگر جرئت کند خودش باشد، بايد تصويري را که دنيا او را در آن محبوس کرده است نابود کند.
مرد نيز از انتخاب بازداشته ميشود. محدودة امکانات او بسيار تنگ است. او زمانيکه بچه است زنانگي را در مادر يا خواهرش کشف ميکند، و پس از آن عشق با مناهي يکي ميشود. وحشت و جاذبة زناي با محارم عشق جسماني ما را مشروط ميکند. همچنين زندگي نوين خواهشهاي نفساني ما را به افراط نزديک ميکند؛ و در همان حال خواهشها را با انواع منعها عقيم ميگذارد: منعهاي اخلاقي، اجتماعي و حتي بهداشتي. جرم هم مهميز و هم لگام خواهش است. همهچيز انتخاب ما را محدود ميکند. ما بايد عميقترين محبتهايمان را با تصويري منطبق کنيم که ردة اجتماعي ما در زن ميپسندد. عشق ورزيدن به فردي از نژاد ديگر، فرهنگ ديگر، يا طبقهاي ديگر دشوار است، اگر چه کاملا ممکن است که مردي سفيدپوست عاشق زني سياهپوست شود، يا زني سياهپوست عاشق يک چيني شود يا «نجيبزادهاي» عاشق کلفتش بشود و... اما اين ممکن بودنها ما را از شرم سرخ ميکند، و چون از انتخاب آزاد بازداشته مي شويم، زني را از ميان آنها که «مناسب» هستند به همسري برميگزينيم. هرگز هم اقرار نميکنيم که با زني ازدواج کردهايم که عاشقش نيستيم؛ زني که شايد عاشق ما باشد، اما نميتوانيد خود واقعي خودش باشد. سوان ميگويد: «و فکر اينکه بهترين سالهاي عمرم را با زني تلف کردهام که انگ من نبوده است.» بيشتر مردان عصر جديد ميتوانند اين جمله را در بستر مرگ خود تکرار کنند و بيشتر زنان عصر جديد هم فقط با تغيير يک کلمه ميتوانند اين کار را بکنند.
طبيعت او- اگر بتوان اين کلمه را درمورد بشر بهکار بُرد که با «نه» گفتن به طبيعت، خود را «ساخته» است - ميل و عطش تحقق بخشيدن خويش در ديگري را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است. بنابراين آنگاه که او از خويشتن آگاه است از نبود آن ديگري يعني از تنهايياش هم آگاه است.
جنين با دنياي پيرامون خود يکي است؛ زندگي نابِ خام است، ناآگاه از خويشتن. وقتي که زاده ميشويم رشتههايي را ميگسليم که ما را به زندگي کور زهدان مادر- جايي که فاصلة ميان خواستن و ارضا نيست- پيوند ميداد. ما اين تغيير را چون جدايي و از دست دادن، چون وانهادگي، چون هبوط به دنيايي غريبه و خصم درمييابيم. بعدها اين حس بدوي از دست دادن تبديل به احساس تنهايي ميشود، و باز بعدتر به آگاهي: ما محکوم بدان نيز هستيم که از تنهايي خويش درگذريم و پيوندهايي را که ما را با زندگي در گذشتهاي بهشتي مربوط ميساخت، دوباره برقرار کنيم. ما همة نيروهايمان را به کار ميگيريم تا از بند تنهايي رها شويم. براي همين، احساس تنهايي ما اهميت و معنايي دوگانه دارد: از سويي آگاهي برخويشتن است، و از سوي ديگر آرزوي گريز از خويشتن. تنهايي -اين وضع محتوم زندگي ما- در نظر ما نوعي آزمايش و تطهير است که در پايان آن عذاب و بيثباتي ما محو ميشود. به هنگام خروج از هزار توي تنهايي، به وصل، به کمال و هماهنگي با دنيا ميرسيم.
در زبان رايج اين دوگانگي با يکسان شمرده شدن تنهايي و رنج انعکاس مييابد. درد عشق همان درد تنهايي است. آميزش و تنهايي مخالف هم و مکمل هم هستند. نيروي رهاييبخش تنهايي به احساس تقصير گنگ و درعين حال زندة ما روشني ميبخشد: انسان تنها «به دست خدا منزوي شده است» تنهايي هم جرم ما و هم بخشودگي ماست. مجازات ماست اما در عين حال بشارتي است بر اينکه هجران ما را پاياني است. اين ديالکتيک بر همة زندگي بشر حکمفرماست.
آدمي مرگ و تولد را به تنهايي تجربه ميکند. ما تنها زاده ميشويم و تنها ميميريم. هنگامي که از زهدان مادر رانده ميشويم، تلاش دردناکي را آغاز ميکنيم که سرانجام به مرگ ختم ميشود. آيا مرگ يعني بازگشت به زندگي مقدم برزندگي؟ آيا مرگ يعني بازگشت به زندگي جنيني که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابديت ضد هم نيستند؟ آيا مردن يعني بازماندن از زيستن به عنوان موجود و سرانجام رسيدن قطعي به بودن؟ آيا مرگ حقيقيترين شکل زندگي است؟ آيا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هيچ نميدانيم. اما با آنکه هيچ نميدانيم، با همة وجود در تلاشيم تا از اضدادي که عذابمان ميدهند بگريزيم. همه چيز -آگاهي از خويشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را گمگشتهگان زندگي ميکند، و در عين حال همه چيز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفرينندهاي ميخواند که از آن بيرون افکنده شدهايم. آنچه از عشق ميخواهيم (که ميل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نيز دوباره زادن) اين است که پارهاي از زندگي، پارهاي از مرگ حقيقي را به ما بچشاند. عشق را براي شادي يا آسودن نميخواهيم، براي جرعهاي از آن جام لبالب زندگي ميخواهيم که در اضداد محو ميشوند، که در آن زندگي و مرگ، زمان و ابديت به وحدت ميرسند. به گونهاي گنگ پي ميبريم که زندگي و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعيتي واحد نيستند. آفرينش و انهدام در عمل عشق يکي ميشوند و انسان در کسري از ثانيه نگاهي بر صورت کاملتري از هستي مياندازد.
در دنياي ما عشق تجربهاي تقريبا دست نيافتني است. همهچيز عليه عشق است: اخلاقيات، طبقات، قوانين، نژادها و حتي خود عشاق: زن براي مرد هميشه آن «ديگري» بوده است، ضد و مکمل او. اگر جزئي از وجود ما در عطش وصل اوست، جزة ديگر -که به همان اندازه آمر است- او را دفع ميکند. زن شي است، گاه گران بها، گاه زيانبار، اما هميشه متفاوت. مرد با تبديل کردن زن به شيو با دگرگون کردن او به نحوي که منافع، خودخواهي، عذاب و حتي عشقش انشا ميکند، زن را به يک آلت، به وسيلهاي براي کسب تفاهم و لذت، راهي براي رسيدن به بقا دگرگون ميکند. چنانکه سيمون دوبووار گفته است، زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پري است اما هرگز خودش نيست. بنابراين روابط عشقي ما از همان آغاز تباه شده است، از ريشه مسموم است. شبحي بين ما حايل ميشود و اين شبح تصوير اوست؛ تصويري که ما از او پرداختهايم و او خود را بدان آراسته است. وقتي که دست ميبريم تا لمسش کنيم، حتي نميتوانيم تن و جسم بيتفکرش را لمس کنيم. چون اين توهمِ جسمِ تسليمِ رامِ مطيع هميشه حايل ميشود. و براي زن هم همين اتفاق ميافتد: او خود را فقط به شکل شي ميبيند، به شکل چيزي «ديگر». او هرگز بانوي خويش نيست. وجود او بين آنچه واقعا هست و آنچه تصور ميکند هست تقسيم شده است، و اين تصوير تصور چيزي است که خانوادهاش، طبقهاش، مدرسهاش، دوستانش، مذهبش و عاشقش به او تحميل کردهاند. او هرگز زنانگياش را بروز نميدهد چون اين زنانگي خود را هميشه به شکلي نشان ميدهد که مردان براي او ساختهاند. عشق امري «طبيعي» نيست. عشق امري بشري است، بشريترين رگه در شخصيت انسان. چيزي است که ما از خود ساختهايم و در طبيعت وجود ندارد. چيزي که ما هر روز خلق ميکنيم و منهدم.
اينها که گفتيم تنها موانع ميان عشق و ما نيستند عشق انتخاب است... شايد انتخاب آزاد تقديرمان: کشف ناگهاني پوشيدهترين و سرنوشتسازترين جزة هستي ما. اما انتخاب عشق در جامعة ما ناممکن است. برتون در يکي از بهترين کتابهايش -عشق ديوانه- ميگويد از همان آغاز دو منع عشق را محدود ميکند: مخالفت اجتماعي و انديشة مسيحي گناه. عشق براي آنکه متحقق شود بايد قوانين دنياي ما را زير پا بگذارد. عشق رسوا و خلاف قاعده است؛ جرمي است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پيوستن در ميان فضا مرتکب ميشوند. مفهوم رمانتيک عشق که متضمن گسستن و گريختن و فاجعه است يگانه مفهومي از عشق است که امروز ما ميشناسيم چون همهچيز در جامعة ما مانع از آن است که عشق انتخابي آزاد شود.
زن در تصويري که جامعة مذکر بر او تصوير کرده محبوس است، بنابراين اگر به سراغ انتخاب آزاد برود مانند اين است که حصار زندان را شکسته است. عاشقان ميگويند «عشق او را دگرگون کرده است، عشق او را آدمي ديگر کرده است.» و حق با آنهاست. عشق زن را به کلي دگرگون ميکند. اگر جرئت کند عشق بورزد، اگر جرئت کند خودش باشد، بايد تصويري را که دنيا او را در آن محبوس کرده است نابود کند.
مرد نيز از انتخاب بازداشته ميشود. محدودة امکانات او بسيار تنگ است. او زمانيکه بچه است زنانگي را در مادر يا خواهرش کشف ميکند، و پس از آن عشق با مناهي يکي ميشود. وحشت و جاذبة زناي با محارم عشق جسماني ما را مشروط ميکند. همچنين زندگي نوين خواهشهاي نفساني ما را به افراط نزديک ميکند؛ و در همان حال خواهشها را با انواع منعها عقيم ميگذارد: منعهاي اخلاقي، اجتماعي و حتي بهداشتي. جرم هم مهميز و هم لگام خواهش است. همهچيز انتخاب ما را محدود ميکند. ما بايد عميقترين محبتهايمان را با تصويري منطبق کنيم که ردة اجتماعي ما در زن ميپسندد. عشق ورزيدن به فردي از نژاد ديگر، فرهنگ ديگر، يا طبقهاي ديگر دشوار است، اگر چه کاملا ممکن است که مردي سفيدپوست عاشق زني سياهپوست شود، يا زني سياهپوست عاشق يک چيني شود يا «نجيبزادهاي» عاشق کلفتش بشود و... اما اين ممکن بودنها ما را از شرم سرخ ميکند، و چون از انتخاب آزاد بازداشته مي شويم، زني را از ميان آنها که «مناسب» هستند به همسري برميگزينيم. هرگز هم اقرار نميکنيم که با زني ازدواج کردهايم که عاشقش نيستيم؛ زني که شايد عاشق ما باشد، اما نميتوانيد خود واقعي خودش باشد. سوان ميگويد: «و فکر اينکه بهترين سالهاي عمرم را با زني تلف کردهام که انگ من نبوده است.» بيشتر مردان عصر جديد ميتوانند اين جمله را در بستر مرگ خود تکرار کنند و بيشتر زنان عصر جديد هم فقط با تغيير يک کلمه ميتوانند اين کار را بکنند.
برگرفته از: دیالکتیک
تنهایی - نشرلوح فکر
اوکتاويو پاز
برگردان: خشايار
ديهيمي
با تشکر از
:خ.ا بابت فرستادن این مطلب
حامد فلسفی می شود.
پاسخحذفتنهایی پدرِ آدم را در می آورد !
پاسخحذفدوست گرامی،
پاسخحذفعید مبارک و با آرزوی پیروزی و خوشی در سال نو.