۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

دوستان در تاریکی













یادم می آید که گرسنه بودم در شهری غریبه
داخل اتاق کوچک با پرده های کشیده
موسیقی کلاسیک گوش می کردم
جوان بودم
انگار چاقویی درونم بود
هیچ چاره ای جز پنهان شدن نداشتم
نه برای اینکه دلم برای خودم می سوخت بلکه به خاطر ترسم از شانس محدودم:
ارتباط

آهنگ سازهای قدیمی ، موتسارت، باخ ،بتون و برامس
تنها کسانی بودند که با من حرف می زدند
و آن ها همه مرده بودند

سر آخر ، گرسنه و فرسوده
مجبور شدم برای یک لقمه نان
به خیابان بروم و برای شغل های مزخرف
تن به مصاحبه با آدم های پشت میز نشینی بدهم
که نه صورت داشتند و نه چشم

آن ها وقتم را می دزدیدند
لهش می کردند
رویش می شاشیدند

حالا برای ویراستارها ، خوانندگان و منتقدان کار می کنم
ولی هنوز ول می گردم و با موتسارت و باخ و برامس و زنبورها و
بعضی دوستان
بعضی آدم ها
می نوشم
بعضی وقت ها تنها چیزی که نیاز داریم تا بتوانیم تنهایی راه خودمان را برویم
مردگانی اند
که دیوارهایی را که محصورمان کرده اند
می لرزانند

چارلز بوکفسکی
ترجمه ی : پیمان خاکسار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر